دلنــوشتــه هــآی  یک دانش آموز سمپـادی :)

دلنــوشتــه هــآی یک دانش آموز سمپـادی :)

اینجــا ، از خودم میگم و...شمام میتونید بخونید :)
دلنــوشتــه هــآی  یک دانش آموز سمپـادی :)

دلنــوشتــه هــآی یک دانش آموز سمپـادی :)

اینجــا ، از خودم میگم و...شمام میتونید بخونید :)

....

درود...

امیــدوارم حـآل دلتــون خوب باشـه...

حـال من ک...! امروز بخــاطر دیدن یه اتفاق لــــه شد !! ...

ی اتفاق خیلی کوچیک که اغلب اوقات وقتی اتفاق میوفته خیلــــی بی توجهی میکنــیم بهش ...

(( ریختن آشغــال ))...

امروز وقتی دیدم همکلاسیــم براحتـــــــــــی پلاستیک خوراکیش رو توی شهـــــــر انداخت خیلی دلخورشدم.وقتی بهش تذکر دادم (البته با ته مایه ی شوخی!)،بهم نگاه کرد(انگار که یک موجود فضایی رو داره آنـالیـز میکنه !!!) و جواب داد : بـــــــــــــــــــرررررررو بـــــــــآبـــــــــــآ !

سرمو انداختم پایین...

رومو ازش گرفتم.برگشتــــــم سرصحنه ی جــــرم (!) ، با دستمال کاغذی برداشتمش و گذاشتم توی جیبم...

و ترجیح دادم مسیرمو بدون اون همکلـاسی ( صدالبته بی فرهنگ ) ادامه بدم و ازش جدا شدم.

توی راهم ب ایـــــن فکــر میکردم که چرا ملــــتی با هزارانننن سال تمدن و فرهنگ ، باید همچین فرزندانی رو بپرورونن ؟؟؟

چرا پــدر ومـــادر هامون ، از یاد دادن همچین مسایل کوچیک ولی با اهمیتی به بچه هاشون غافل میشن ؟؟؟

ولی ...

همین پدر مادرها ، تا حرف از تمدن و فرهنگ میاد ، میرن بالای منبر و کلی از تاریخ شکوهمند و مردای بزرگ ( مثه کــــــوروش ، مثه بابک خرمدین...) مون تعریف میکنن و کلی حرص میخورن که چرا دیگه مثه قبل نیستیم ...؟؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.